Home › انجمن ها › خلفای راشدین › گناه صُبیغ چه بود؟!!
این جستار شامل 0 پاسخ ، و دارای 0 کاربر است ، و آخرین بار توسط حمید رضا در 10 سال، 1 ماه پیش بروز شده است.
-
نویسندهنوشته ها
-
شنبه، ۱۷ آبان ۱۳۹۳ در ۲:۵۰ ب.ظ #1522مردى به نام صُبيغ تميمى ، در اَجناد مسلمين ، يعنى در مراكز استانها كه ضمنا لشكرگاه اسلام نيز بود ، راه افتاده و از هر درى سؤال مىكرد . سؤالات او در زمينه قرآن كريم بود . اين مرد در شام با اسكندريه يا كوفه مىگشت ، و به دنبال مسلمانانى كه در مدينه زندگى كرده و پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله را ديده بودند ، مىگشت تا پرسشهاى خويش را جواب بشنود . او به مصر رفت . صُبيع پيامبر را نديده و گفتارهاى ايشان را به گوش نشنيده بود . حال به دنبال شناخت قرآن و براى شنيدن تفسير آن ، شهر به شهر رفته تا به مصر رسيده بود .
داستان او به حاكم و استاندار مصر ، عمرو بن عاص ، گزارش شد . عمروعاص او را به پايتخت اسلام ، يعنى مدينه ، فرستاد ، و مطالب را در نامهاى به خليفه عمر بن خطّاب نوشت . صُبيغ به مدينه رسيد . قاصد به همراه نامه عمرو عاص نيز به خدمت عمر آمد و نامه عمرو را به خليفه داد . عمر پس از اطّلاع از مضموننامه ، از قاصد پرسيد : اين مرد كجاست؟ قاصد گفت : در رحل است . عمر گفت : اگر رفته باشد ، تو كيفرى دردآور به خاطر او از من خواهى ديد .
طبق روايت ديگرى ، مردى به نزد خليفه مىآيد ، و به او اطّلاع مىدهد كه من به مردى برخورد كردم كه از مشكلات قرآن سؤال مىكرد . عمر مىگويد : بارالها! مرا بر او مسلّط بنما .
به هر صورت ، صبيغ تميمى به نزد خليفه مىآيد . وقتى وارد محضر خليفه شد ، او قرآن را به دست داشت . مرد كه خليفه مسلمين را ديد ، و ناگزير او را مركز علمى اسلامى پنداشت ، بدون توجّه به مسائلى كه اتّفاق افتاده بود ، سؤال كرد :
اى اميرالمؤمنين! «والذّاريات ذَروا » چيست؟
عمر پرسيد : تو كيستى؟
مرد در جواب گفت : من بنده خدا ، صُبيغ هستم . عمر گفت : من هم بنده خدا ، عمر هستم . و بعد آستينهاى خود را بالا زد و با چوبهاى خوشه خرما كه به فرمان وى آورده بودند ، شروع به زدن آن مرد كرد . تا آنجا بر سر او زد كه خونآلود گشت ، و يا طبق روايت ديگر ، به حدّى با چوبهاى تازه به پشت وى نواخت كه پشت مرد تميمى پاره پاره شد و پوستش شكاف برداشت . پس از آن وى را رها ساخت . مرد زخمى و خون آلود آزاد شد ، و مدّتى گذشت تا زخمها مداوا گرديد . ديگر بار عمر او را خواست ، و همان حادثه تكرار گرديد . هنگامى كه بار سوم او را به محضر خليفه آوردند تا باز هم تنبيه شود ، گفت : اگر اراده كشتن مرا دارى ، يك بار بكش و راحتم كن و اگر مىخواهى مرا مداوا كنى ، به خدا قسم شفا يافتم ، و ديگر از اين گونه سخنان نمىگويم .
خليفه فرمان داد كه او را بى پالكى و كجاوه روى تخته بدون روپوش بر شتر سوار كرده به بصره نزد ابوموسى اشعرى تبعيد نمايند . و در فرمانى براى ابوموسى ، حاكم بصره ، نوشت كه ممنوع است كسى با اين مرد سخن بگويد و مجالست نمايد . همچنين حقوق و مقرّرى ساليانه كه همه مسلمانان از آن بهرهمند بودند ، از او بازداشتند .
ابوعثمان نهدى مىگويد : هر گاه اين مرد به نزد ما مىآمد ، ما اگر صد نفر هم بوديم ، بر مىخاستيم واز ترس فرمان عمر ، فرار مىكرديم .
بالاخره كار بر اين مرد سخت شد و زندگى بر وى تنگ گرديد . ناگزير روزى به نزد ابوموسى آمد و دست به دامن وى گرديد . ابوموسى به عمر نوشت كه اين مرد توبه كرده و توبهاش نيز بسيار نيكو شده است . عمر در جواب نوشت : پس حالا اجازه دهيد كه مردم با او نشست و برخاست كنند .
در تاريخ مىنويسند اين مرد كه از بزرگان قوم خود بود ، بعد از اين ديگر خوار شد و ارزش و اعتبار خويش را از دست داد .
(سنن الدارمى ، ح144و148؛ تفسير ابن كثير ، ج 4 ص 232 ؛ الاتقان ، ج 2 ص 4 ؛ تفسير قرطبى ، ج 18 ص 29 ، چ قاهره 1387 ؛ تاريخ دمشق ، مخطوط ، چ 8 ق 1 ورقه 117 و 118)
حادثهاى درست مقابل آنچه در بالا ديديم ، در تاريخ اسلام وجود دارد .
اين حادثه مربوط به دوران حكومت امام اميرالمؤمنين عليهالسلام است . روزى امام به منبر مىروند و در ضمن خطبه مىفرمايند :
سَلُونى ، فَوَاللّهِ لاتَسألُونى عَنْ شىءٍ يكونُ إلى يومِ القيامةِ إلاّ حدّثتُكُم به ، و سَلُونى عَنْ
كتابِ اللّهِ ، فَوَاللّهِ ما مِنْ آيةٍ … .
از من سؤال كنيد ، و به خداى سوگند ، از حوادثى كه تا روز قيامت اتّفاق مىافتد از من پرسش نمىكنيد ، مگر اين كه براى شما بازگو خواهم كرد . و در مورد قرآن ، كتاب خدا از من سؤال كنيد ، و به خداى سوگند ، هيچ آيهاى نيست ، مگر اين كه من مىدانم در شب نازل شده يا در روز ، در كوه نازل شده يا در صحرا و … .
راوى مىگويد : ابن الكوّاء پشت سر من نشسته بود . برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين! ذاريات چيست؟ اين مرد ، يعنى ابن الكّواء ، از سران خوارج و از دشمنان اميرالمؤمنين عليهالسلا مبود . ابن عبّاس كه در مجلس حاضر بوده است ، مىگويد : ابن الكوّاء مىخواست از همانچه صُبيغ از عمر بن خطّاب پرسش كرده بود ، سؤال نمايد .
اين مرد فكر مىكرد با اين سؤال خواهد توانست امام اميرالمؤمنين را بى اعتبار كند .
امام فرمودند :
«واى بر تو ، براى فهميدن سؤال كن ، نه براى به زحمت انداختن و آزار دادن ، و
از راه تكبّر و تجبّر .» بعد فرمودند :
«ذاريات بادهايى هستند كه گندم و جو را در وقت درو بدان باد مىدهند .»
بلافاصله ابن الكوّاء پرسيد : «الجاريات يسرا » چيست؟ امام فرمودند :
«كشتىهايى است كه بر روى آب راه مىروند .» باز سؤال كرد : «المقسمات امرا
»چيست؟
حضرت فرمود : «ملائكه هستند …» .
(فتح البارى ، ج 10 ص 221 ، چ مصر ؛ تفسير ابن كثير ، ج 4 ص 231 ، چ مصر ؛ كنز العمّال ، ج 2 ص 357 ح1858 ، چ هند ؛ تفسير الطبرى ، ج 26 ص 116 ، چ مصر ، افست بيروت .)
-
نویسندهنوشته ها
شما برای پاسخ به این جستار باید وارد تارنما شوید.